تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ما رو با اسمه
❤유 تـــــو بیـااااا .... هااااا 웃❤
و با آدرسه hadafmandan.LoxBlog.Com لینک کنید .. سپس آدرسه خودتون و وارد کنید .. سپس آدرسه شما در سایته ما قرار میگیره :)
| |
نام : | |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 24
بازدید هفته : 32
بازدید ماه : 78
بازدید کل : 365294
تعداد مطالب : 1134
تعداد نظرات : 850
تعداد آنلاین : 1
قفل
..... دنیای کدهای جاوا اسکریپت ...... کد حرفه ای قفل کردن کامل راست کلیک .................... آیکونتو این موقعیت باشی چیکار میکنی؟
تو مجلس عروسی به ارکست می گن یه جوری اعلام کن غذا کمه که ضایع نباشه ، ارکست میگه: سیا نرمه نرمه ، سیا غذا کمه ، سیا دو تا یکی ، سیا بچه هیچی!
انقد از این آهنگا بدم میاد که اولش یکی با صـدای لوله اگزوز خاور میگه :
اَرِنجمـــــــــنت بــــــــــــــای هوشنگ یخچال ساز
عاغا مورد داشتیم
ادکلن رو تکون داده بعد زده به خودش
:||||
به سلامتی اون گارسونی که وقتی برا بار اول
رفتی تو یه رستوران و گفتی “همون همیشگى”
تورو جلو دوستات ضایع نکرد و رفت گرونترین غذاشونو آورد
که دوباره ازین غلطای اضافی نکنی !!!
.
.
.
.
ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮ ﺳﻮﺍﺭ ﺗﺎﮐسي ﻣﯿﺸﻦ ﻭﻟﯽ
ﮐﺮﺍﯾﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﺑﺪﻥ! ﻗﺮﺍﺭﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ
ﻣﻘﺼﺪ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺸﻦ ﻭ فرار كنن !
ﺑﻌﺪﺍﺯ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﭼﻬﺎﺭﺗﺎﺷﻮﻥ
ﺩﺭﺍﯼ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﺑﺎﺯﻣﯿﮑﻦ ﻭ با سرعت
ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﺬﺍﺭﻥ..
ﻣﯿﺮﻥ ﺗﺎ ﻣﯿﺮﺳﻦ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻫﯿﭽﮑﯽ ﻫﯿﭽﮑﯽ
ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺪﯾﺪ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺻﺪﺍﯼ تند تند زدن ﻧﻔﺴﺸﻮﻥ ﻣﯿﺎﺩ,ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ زد رو شونه ﺑﻐﻠﯿﺶ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ ﻓﮑﺮﺷﻮ بكن ﺣﺎﻻ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ داره؟!?!!
بهش گفت بابا راننده منم، فقط بگين چي شده؟؟!!
حـاصل هنرمنـدی پـدر با دستیـاری مـادر
دختری کوچک زیر کاپوت ماشین موتور را تعمیر میکند یا به رنگ کردن دیوارهای خانه کمک میکند. یا پدر و مادرش را اسیر کرده یا مشغول سواری در پشت هواپیما است و یا … اینها تصاویری است که پدری خلاق و عکاس در مدت یک سال با کمک فتوشاپ از دخترش جمع آوری کرده است.1578;.
موضوع انشاء :
ازدواج را توصیـف کنیـد
پیش بابایی می روم و از او می پرسم:
"ازدواج چیست؟"
بابایی هم گوشم را محکم می پیچاند و می گوید:
"این فضولی ها به تو نیومده، هنوز دهنت بوی شیر میده، از این به بعد هم دیگه توی خیابون با دخترای همسایه ها لی لی بازی نمی کنی، ورپریده!"
متوجه حرف های بابایی و ربط آنها به سوالم نمی شوم، بابایی می پرسد:
"خب حالا واسه چی می خوای بدونی ازدواج یعنی چی؟!"
در حالی که در چشمهایم اشک جمع شده است می گویم:
"بابایی بهتر نیست اول دلیل سوالم رو بپرسید و بعد بکشید؟!"
بابایی با چشمانی غضب آلوده می گوید:
"نخیر! از اونجایی که من سلطان خانه هستم و توی یکی از داستان ها شنیدم سلطان جنگل هم همین کار رو می کرد و ابتدا می کشید و سپس تحقیقات می کرد، در نتیجه من همین روال را ادامه خواهم ..." بابایی همانطور که داشت حرف می زد یک دفعه بیهوش روی زمین افتاد، باز هم مامانی با ملاغه سر بابا رو مورد هدف قرار داده بود، این روزها مامان به خاطر تمرین های مستمرش در روزهای آمادگی اش به سر می بره و قدرت ضربه و هدفگیری اش خیلی خوب شده، ملاغه با آنچنان سرعتی به سر بابایی اصابت کرد که با چشم مسلح هم دیده نمی شد.
مامانی گفت:
"در مورد چی صحبت می کردین که باز بابات جو گیر شده بود و می گفت سلطان خونه است؟!"
و من جواب دادم: "در مورد ازدواج"
مامانی اخمهاش توی همدیگه رفت و ماهیتابه رو برداشت و به سمت بابایی که کم کم داشت بهوش می اومد قدم برداشت، مامانی همونطور که به سمت بابایی می اومد گفت: "حالا می خوای سر من هوو بیاری؟! داری بچه رو از همین الان قانع می کنی که یه دونه مامان کافی نیست؟! می دونم چکارت کنم!"
مامانی این جمله رو گفت و محکم با ماهیتابه به سر بابایی زد و بابایی دوباره بیهوش شد.
بعد از بیهوش شدن بابایی، مامان ازم خواست کل جریان رو براش توضیح بدم، منهم گفتم که موضوع انشاء این هفته مون اینه که "ازدواج را توصیف کنید."
بابایی که تازه بهوش اومده بود گفت: "خب خانم! اول تحقیق کن، بعد مجازات کن! کله ام داغون شد!"
و مامانی هم گفت: "منم مثل خودت و اون آقا شیره عمل می کنم، عیبی داره؟!"
بابایی به ماهیتابه که هنوز توی دستای مامانی بود نگاهی کرد و گفت: "نه! حق با شماست!"
مامانی گفت: "توی انشات بنویس همه ی مردها سر و ته یه کرباس هستند!"
بابابزرگ که گوشه ی اتاق نشسته بود و داشت با کانالهای ماهواره ور می رفت و هی شبکه عوض می کرد متوجه صحبت های ما شد و گفت: "نوه ی گلم! بیا پیش خودم برات انشا بگم!"
مامانی هم گفت: "آره برو پیش بابابزرگت، با هشت ازدواج موفق و دوازده ازدواج ناموفقی که داشته می تونه توضیحات خوبی برات در مورد ازدواج بگه!"
پیش بابابزرگ می روم و بابابزرگ می گوید: "ازدواج خیلی چیز خوبی است، و انسان باید ازدواج کند ... راستی خانم معلمتون ازدواج کرده؟ چند سالشه؟ خوشـ ..."
بابابزرگ حرفهایش تمام نشده بود که این بار ملاغه ای از طرف مامان بزرگ به سمت بابابزرگ پرتاب شد، البته چون مامان بزرگ هدفگیری اش مثل مامانی خوب نیست ملاغه به سر من اصابت کرد.
به حالت قهر دفترم رو جمع می کنم و پیش خواهرم می روم، نمی دانم چرا با گفتن موضوع انشاء در چشمان خواهرم اشک جمع می شود و وقتی دلیل اشک های خواهرم رو می پرسم می گوید: "کمی خس و خاشاک رفت توی چشمم!"
البته من هر چی دور و برم رو نگاه می کنم نشانی از گرد و خاک نمی بینم، به خواهر می گویم: "تو در مورد ازدواج چی می دونی؟" و خواهرم باز اشک می ریزد.
ما از این انشاء نتیجه می گیریم بحث در مورد ازدواج خیلی خطرناک است زیرا امکان دارد ملاغه یا ماهیتابه به سرمان اصابت کند، این بود انشای من ...
با تشکر از اهالی خانه که در نوشتن این انشا به من کمک کردند!
ایرانسل در آینده ای نزدیک :
مشترک گرامی
اومدم سر کوچتون ، در خونتون خونه نبودی
راستشو بگو با همراه اول کجا رفته بودی !؟
خواهر زاده ی چهار سالم اومده بهم میگه: بیا بازی کنیم ...
.
.
.
.
.
.
.
میگم چی بازی کنیم؟
میگه: من چشم میذارم، تو برو گمشو ...
من:||||||||||||||||||
خواهر زادم :)))))))))))))))))
طرف تو آهنگش میگه :
چرا خورشید میتابه چرا میچرخه زمین
عشق من بگو چرا تو فقط بگو همین
خب روانی مگه با گـالــیــله و نیوتــــون طرفی ؟!
یه روز خوب :
من: انقدر دوست دارم میمون داشته باشم :)
بابام: تو خودت میمونی...... من :|
یه روز معمولی:
من :وای چشمای خره رو نگاه چه خوشگله :)بابام: آره دیگه تنها فرق تو باهاش همینه ....من :|
یه روزی که نشستم رو زمین:
بابام: قوز نکن همینجوریش شبیه شتر هستی! من :|
یه روزی که دارم سبزی خوردن میخورم:
بابام: داری خودتو واسه عید قربان آماده قربونی میکنی؟ من :o
ﺷﺮﮐﺖ ﭘﺎﮐﺒﺎﻥ ﺍﺳﻢ ﻣﺎﺍﻟﺸﻌﯿﺮﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ” ﺍﯾﻨﻮ ” !!
ﺣﺎﻻ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﯾﻦ ﺗﺒﻠﯿﻐﺎﺕ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﯿﻢ:
- ” ﺍﯾﻨﻮ ” ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ؟!
- ﺑﯿﺎ ” ﺍﯾﻨﻮ ” ﺑﺨﻮﺭ!
اگه فهمیدین که چیه
این که تو فیلما نشون میدن
زن با پاشنه بلند میدوئه ،
همش جلوه های ویژس . . .
من الان با کفش پاشنه بلند
نشسته بودم رو مبل چایی از دستم افتاد
یه بار هم رفتم دست کشیدم رو آفتابه
، ازش یه غول اومد بیرون
بهم گفت آرزو کن
گفتم یه خونه میخوام ,
گفت خب من اگه خونه داشتم
تو آفتابه میخوابیدم !!؟؟
خیلی منطقی بود لامصب !